مسافرت علیرضا با قطار
بابام وقتی خونمون بود تصمیم گرفت برای یه کار اداری که براش پیش اومده بود یه سر با قطار بره تهران دنبال کاراش و منم تصمیم گرفتم باهاش برم تا تنها نباشه(یه جوری میترسیدم نکنه تو یه شهر درندشت خدایی نکرده گم بشه یا بدزدنش و اونوقت کجا میتونستیم دنبالش تو روزنامه ها اگهی کنیم )با اینکه علیرضا شب قبلش به خاطر دندونش تب کرد و اسهال کرد اما بازم دلم راضی نشد تنهاش بزارم تا رسیدیم تو کوپه علیرضا خوابش برد خیلی نق میزد و همش بغلم بودو تو راهرو قطار قدم میزدم اینم تو مترو تهران بزرگ که باید تو نوبت بودیم تا بتونیم کنار قران عکس بندازیم ...